آن شب از سردی دستان تو لرزید تنم
و بخاری ز دهان خارج شد
و نشست روی آن شیشه شفاف حیاط
پشت آن شیشه تو را می دیدم
دم در ، کنج حیاط
تو نگاهم کردی ...
با همان دست یخم روی بخار
من نوشتم که تو در قلب منی
و تو خواندی از دور...
و ندیدی لرزش لبها را
و تو رفتی آن شب...
دانه هایی چو بلور از هوا میبارید
سوز آن روز هنوز
شده سوز دل من
چه زمستانی بود
که هنوزم از خواب ، من نگشتم بیدار....
نظرات شما عزیزان: