نمي دوني گل من چقدر دلم تنگه برات
نمي دوني که چقدر دوسِت دارم، عاشقتم، مي ميرم برات
کاشکي مي شد که هميشه
پيش من،
کنار من،
همدم من،
با من باشي
کاشکي مي شد که بياد اون روزي که بياي پيشم و از پيش من جدا نشي
آخه تو يک گل نازي
تو برام خاطره سازی
تو خلوصم تو نمازی
تو مث غنچه بازی
تو جواب هر نيازی
ولی من پر از نيازم
پر از سوز و گدازم
تويي تو محرم رازم
بشنو بانگ نمازم
که تو را مي طلبم اي گل نازم
من به هر صبح و به هر شام
به هر لحظه از اين گردش ايام
به هر روز و به هر ماه و به هر عام
به هر جرعه که مي نوشم ازين جام
به هر گه که برم از صنمي نام
زنم سوی تو ای جان جهان گام.
چیزی
٠
به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است ...
خیالت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببند
٠
یکنفر برای همه نگرانی هایت بیدار است...
یکنفر که از همه زیبایی های دنیا
٠
٠
تنها تو را باور دارد ...
همیشه دوست داشتم
جوری در آغوشت بخوابم
که خدا پیدام نکنه
خیال کنه
اشتباهی به تو
دو تا روح داده . . .
شب روی جاده نمناک می خوانم هر مهتاب تو را
و تو آرام می آیی و می نشینی در سکوت سینه ام
زیر لب با شوق صدایت می زنم
و تو دست در دستم می نهی
و چشمهای فسونگرت می برد مرا...
گوش کن نبضم از طغیان خون متورم شده است
و تنم از وسوسه ای می سوزد
تو را می خواهم برای بودنت ...ماندنت...همیشه و همیشه
نشسته ام به روی ابر خاطرات
ساکت وخموش
و فقط یاد توست که هر لحظه موسیقی قلبم را می نوازد
و شیرینی روزهای با تو بودن گهگاهی صورتم را نوازش می کند
چه قدر دلم برایت تنگ است نازنینم...
من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ،
واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...
یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ،
یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...
تا که یک روز تو رسیدی ، توی قلبم پا گذاشتی...!!!
غصه های عاشقی رو ، تو وجودم جا گذاشتی...
زیر رگبار نگاهت ، دلم انگار زیرو رو شد ،
برای داشتن عشقت ، همه جونم آرزو شد...
تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ،
ابر و باد و دریا گفتن ، حس عاشقی همینه...
اومدی تو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ،
اما تا قایقی اومد ، از منو دلم گذشتی؟؟؟
رفتی با قایق عشقت ، سوی روشنی فردا ،
منو دل اما نشستیم ، چشم به راهت لب دریا...
دیگه رو خاک وجودم ، نه گلی هست نه درختی ،
لحظه های بی تو بودن ، می گذره اما به سختی...
دل تنها و غریبم ، داره این گوشه میمیره ،
ولی حتی وقت مردن ، باز سراغتو میگیره.....
میرسه روزی که دیگه ، قعر دریا میشه خونم ،
اما تو دریای عشقت ، باز یه گوشه ای می مونم...
من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ،
واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...
یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ،
یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...
عشق تنها یک قصه است
در سطر اول آن، تو از راه میرسی و خاک بوی باران میگیرد
در سطر دوم، آفتاب میشود و تو از درخت سبز سیب سرخ میچینی
در سطر سوم، زمین میچرخد و مهتاب با رگبار هزار ستاره میبارد
در سطر چهارم، تو دستهایت را به سوی مغرب دراز میکنی
در سطر پنجم، همه چیز از یاد میرود و من به نقطهی پایان قصه خیره میمانم
و عشق آغاز می شود...
غم هام رو ای آیینه حاشا کن
قدری بخند و روشنی ها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
تو سالها همزاد من بودی
تصویری از دیروز و امروزم
همت کن و یاری م کن، بگذار
تا مهربونی رو بیاموزم
آیینه! ای همسایه ! کاری کن
تا ساعتی پیش تو بنشینم
جز سایه سار مهربون تو
چیزی نه میخوام و نه میبینم
یک عمر دنبال چه میگشتی
درجاده های بی سرانجامی
یک عمر گشتم تا که فهمیدم
تو سایه بون خستگی هامی
دلواپسی هام رو بگیر از من
غم هام رو ای آیینه حاشا کن
قدری بخند و روشنیها رو
تو چشم خیس من تماشا کن
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
بازی کاغذی ماست بخند
فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند
آدمک ساده نشی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که تو بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاست بخند...
گوش کن،جاده صدا میزند،از دور قدم های تو را .....
چشم تو زینت تاریکی نیست....
پلک هارا بتکان ، کفش به پا کن و بیا.....
بیا تا جایی که، پر ماه به انگشت تو هشدار دهد...
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو ...
و مزامیر شب اندام تو را، مثل یک قطعه ی آوار به خود جذب کنند....
پارسایی ست در ان جا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز، رسیدن به نگاهیست، که از حادثه ی عشق تر است...
نه من محتاج چشمهای تو نیستم
نه من دنبال جاپای تو نیستم
نه می پرسم ازت که تو کجایی
نه تو ناراحتی از من جدایی
نه می پرسم ازت چراتموم شد
نه می دونی که عشق چرا شروع شد
یکی از ما دوتا از یاد رفته
فراموش شد قرار آخر هفته
زندگی کردن ما مردن تدریجی بود
آنچه جان کنید تنم عمرحسابش کردند
من که ازپژمردن یک شاخه گل از نگاه یک قناری
درقفس مثل نگاه یک مرددرزنجیره
اشک در چشمانم بغضم درگلوست
اندراین ایام زهرم درپیاله زهرمارم درصبوست
فرض کن مرگ قناری درقفس هم مرگ نیست
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن جنگل بیابان بود از روزنخست
فرض کن یک شاخه گل در جهان هرگزنرست
وای جنگل را بیابان میکنندانچه این نامردان باجان انسان میکنند
صحبت از عیسی و موسی ومحمد نابجاست
قرن موسی محبان است
درکویری سوت وکوردرمیان مردمی بااین مصیبت هاصبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگوازمرگ انسانهاست