گاهی برای خدا هم شاخ و شانه می کشم . او را تهدید می کنم و حالی اساسی از او می گیرم . اما انگار نجواهای بی خردانه ی من برایش مثل لالایی است ! فقط گوش میدهد ... بهتر از تمام مترسک هایی که ادعای رفاقت و هم صحبتی می کنند ...
عاقبت باز دلم می شکند و همچون ابرهای باران زا می گریم و حرف هایم را پس میگیرم . این داستان تکراری زندگی من است ...
سیاست های من لو رفته است ، دستم را خوانده , حنایم دیگر پیشش رنگی ندارد ! سر خدا دیگر کلاه نمی رود . اینبار نقشه ای تازه می کشم . رو به آیینه می کنم ، چشمانم را میبندم و خوب فکر میکنم تا چیزی را از قلم نینداخته باشم . تیغ بر روی دست چپم و نامه خداحافظی در جیب راستم . یادم نرفته بود که به معشوقه ی از دست رفته ام بار دیگر بوسه ای بفرستم و در دلم بگویم که از خدا بیشتر دوستش دارم ...
اینبار کمی فشار را بیشتر می کنم , شاید اینبار کارساز شود ...
از خودم خوشم می آید ، لبخندی گرم بر لبانم نقش می بندد . انگار دلم هم بدش نیامده است . سرم را رو به زمین می چرخانم و چشمانم را باز می کنم . شرایط برای خدا سخت شده است . من جدی تر از آنم که گول احساسم را بخورم . شاید بار آخر باشد ...
پس حرف آخرم را میزنم و کمی بیشتر صبر می کنم : خدا این آخرین بار است که تو را صدا میزنم ...
نظرات شما عزیزان: