گاهی چنان بی تاب می شوم ،
که خیال دیدنت مرا با خود می برد به کویرهای دور
تا انتهای سربی رنگِ ماسه های داغ ،
تا کبودترین خورشید ، تا دلگیرترین غروب
آن وقت تو با لباسی از مخملی به رنگِ لاله های سرخ ،
حریری از دریا به رنگِ آسمان ،
و دسته گلی از رز سرخ ،
پا می گذاری به رؤیاهایم
می آیی
و چقدر آرام می آیی ،
همرنگِ نم نمِ باران ،
در دلم چیزی می شکفد شبیهِ شعر ،
در درونم می نشیند ،
لبانم پر از ترنم و ترانه می شود ،
دستم را دراز می کنم ، واژگان را بی تکلف بر می دارم ،
می گذارم پهلوی هم ، می شود شاعرانه هایم ،
می گذارم تا تو بیایی ،
برایت آرام زمزمه می کنم ،
لبخند می زنی
و قلبم آرام می شود.
نظرات شما عزیزان: